یک اتفاق خیلی بد
یک اتفاق خیلی بد چند ماه پیش واسم پیش امد که منو خیلی تکون داد.تقریبا دو و نیم ماه پیش که رفته بودیم شمال،موقع برگشتن کمی پایینتر از تالش(هشت پر)به طرف آستارا،یک امامزاده هست،اونجا واسه صرف نهار پیاده شدیم.مامانم و داداشم داشتن نهار رو آماده می کردن که من و بابام و داداش کوچیکم مناظر اون ور جاده رو دیدیم و هوس کردیم که بریم اون طرف جاده.موقعی که می خواستیم از جاده رد شیم حدود یک متری از جاده فاصله داشتیم،اینور و اونور جاده رو نگاه کردیم،بابام دید که یک پژو داره از دور میاد،به ما برگشت گفت که بزارید این پژو رد بشه بریم اونور جاده.ما هم گفتیم باشه.ولی راننده پژو همینکه رسید به ما کشید به کنار جاده و بابا م رو که یک قدم از ما جلوتر بود زیر گرفت و مارو رد کرد.نگو می خواسته از طرف راست سبقت بگیره.بابایی که 20 سال در همه سختیها،در همه بود و نبودها دست مارو گرفته بود،در بغل ما بدون اینکه کاری از دست ما بر بیاد،از دستمون رفت.خیلی سخته که نتونی جواب محبت های یک نفر رو که این همه بهت محبت کرده نتونی بدی و در سخت ترین شرایطش،نتونی دستشو بگیری،ولی هنوزم که هنوزه من نتونستم این حادثه رو واسه خودم بقبولونم.فکر می کنم که هنوز زنده است و کنارمه.فکر می کنم که بازم هر وقت برم خونه میاد به پیشوازم با اون عینک و اون مداد سیاهش که وقتی خونه بود باهاشون جدول حل میکرد .
اما حالا
3 Comments:
آدم جالبي بود
هنوزم دوستش دارم
خدا بيامرزدش
آه چقدر بده از دست دادن پدر، به ویژه که پدری مهربان و فهمیده باشد. من ترا درک میکنم و میفهمم که در هر گوشه و کنار خانه و شهر، جای پدر را خالی مییابی، بهمان سان که من جای پدرم را همیشه خالی مییابم. او انسان خوبی بود. بسیار خوب و مومن. او همان کاری میکرد که دین و مذهباش به او یاد داده بود. در تمام عمرش نه مالی کسی را خورد و نه به کسی کلک زد. ولی افسوس که فکر میکرد هر چه آموختهاست کاملن صحیح است. او بمن بسیار اعتماد داشت و هرگز نخواست که به او کمک مالی کنم، گرچه نیاز داشت. یکبار برای او مبلغی پول فرستادم. نوشت من به پول تو نیاز ندارم. پولی که فرستاده بودی دادم به مادرت. سعی کن ذخیرهای کنی برای بچههایت. یادشان همیشه گرامی باد
خدا رحمتش کند و به شما هم صبر بدهد و این برفیست که بر سر هر بام می بارد . خیلی متاسف شدم .
شهربانو
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home