در آن شهری که مردم عصا از کور می دزدند - من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کرد
امروز سر کلاس یه شعری از سر حالات روحی گفتم که اینجا انعکاسش میدم
روزگاریست که در فاصله لحظه عشق
چشم در چشم جدایی هستم............................
گرچه از تابش این لحظه ناب
پا به گرد کهکشان ها هستم............................
وای از این لحظه بی احساسی
که دل از عقل به هرمان هستم............................
کاج زیبای مرا او دزدید
لحظه های شادی را بلعید...........................
خانه ام ویران کرد....................................................
طالعم را دزدید....................................................................
من دلم را زیر پایش ریزم
او به آرزوی نیکم خندید.........................
خنده من به کدامین لحظات آخر یافت؟
آرزویم به چرایی چون شد؟....................................
توشه آخرتم عشقم شد؟
نامه تنهایی،یار تنهایم شد؟.....................
هی فلانی تو به یاریم صلایی برسان
ورنه پایان شود این نامه بی پایانم...............................
2 Comments:
با سپاس دوست من از لطفت شنیدن چنین حکایاتی که در شهری زمانی مردم عشق را سبد سبد به همدیگر پیشکش میکردند در آنجا امروز عصای کوری را هم به یغما میبرند قلب آدمی را به درد میاورد
سلام دوست عزیز
از الطاف شما تشکردارم
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home